به وحی مبین خوش آمدید.

خلاصه ی کتاب آموزگار عشق

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ب.ظ

نامه به مازندران

از مناره ها به نشانه ی عزا صدای قرآن به گوش می رسد که خبر از در گذشت صاحب جواهر مرجع شیعیان می دهد.

شیخ که پس از ایشان عهده دار چنین مسئولیت سنگینی است مشغول نوشتن نامه برای سعید العلمای مازندرانی

 می شود که او مرجع شیعیان شود.سعید العلما پس از رسیدن نامه به دستش برا ی شیخ می نویسد:«این سمت

 برازنده ی شماست.»این گونه است که شیخ رهبری دینی شیعیان جهان را بر عهده می گیرد.

مادر نوازی

امروز خانه ی پسر عمویش دعوت است. در راه چشمش به مرد ی می افتد که پیر زنی را بر دوش گرفته و باخود می برد.

او در دلش به این مرد آفرین می گوید.

به خانه ی پسر عمویش که می رسد،ماجرا را برایش تعریف می کند.پسر عمو که انگار آن مرد را می شناخته می پرسد:«آیا

 آن مرد را شناختی.» جواب می دهد:« نه.»

-آن مرد شیخ انصاری مرجع بزرگ شیعیان است که هرهفته مادرش را بر دوش می گیرد؛به گرمابه می برد؛او را تحویل

خانم حمامی می سپارد وبعد از اتمام کار او را به خانه باز می گرداند.

 

مسافر دریا

قایق با هشت نه مسافر روی آب است که یکدفعه هوا طوفانی و متلاطم می شود. چیزی نمی گذرد که قایقران می گوید:

«هر که شنا بلد است به آب بزند و خود را به ساحل برساند و گرنه همه غرق خواهیم شد. کسی داوطلب نمی شود جز

شیخ انصاری.او لنگ بر کمر بست و مثل جوانی چابک،در مقابل چشمان حیرت زده ی دیگران خود رابه ساحل

می رساند.

گریه ی شیخ

لیست سوالات و اشکالات آماده است.حالا همه آماده اند تا به محضر شیخ بروند تا اشکالات را به او بگویند.

به خانه ی شیخ انصاری می روند و ایشان به راحتی تمامی اشکالات را پاسخ می دهد و شروع به گریه کردن می کنند.

از او می پرسند آیا ما کاری کرده ایم یا حرفی زده ایم که شما را ناراحت کرده است؟

_خیر؛با خود گفتم نکند اشکالاتی را هم که من از دانشمندان پیشین می گرفتم چنین نا بجا باشد.

 

شیخ    کجاست؟

جمعی از زائرین امام علی(ع)به حسینیه ای آمده اند تا هم در مجلس روضه شرکت کنند وهم شیخ انصاری را از نزدیک

ببینند.روضه شروع می شودبالای مجلس را نگاه می کنند. خبری از شیخ نیست.پس از اتمام روضه از خادم هیئت

می پرسند و متوجه می شوند شیخ آن نیست که بالای مجلس نشسته.شیخ همان کسی است که در کنار جاکفشی نشسته

است.

خانه  یا  مسجد؟

به نجف که می رسد بی درنگ به سراغ مرجع بزرگ شیعیان می رود تا هم وجوهاتش را تقدیم کند و هم مبلغی به رسم

هدیه به ایشان بپردازد تا با آن خانه ای برای خود بسازند؛چرا که خانه ی فعلی به هیچ وجه برازنده ی ایشان نبود.

آقا هدیه را می پذیرند.

سال بعد همان مرد به سراغ شیخ می رود تا خانه ی جدید ایشان را ببینداما متوجه می شود ایشان آن مبلغ را صرف

ساختن مسجدی زیبا در کنار حرم امیر المومنین کرده اند.

 

گریه ی دختر

صدای گریه ای از طبقه ی پایین به گوش می رسد.شیخ به پایین می رود تا از ماجرا با خبر شود.متوجه می شود صدای

گریه ی دخترش است.از همسرش می پرسد:«این نور دیده چرا گریه می کند؟»می گوید:«مثل همیشه ناهار برایش نان و

پنیر گذاشته بودم.دوستانش در مکتب غذای چرب و نرم آورده بودند.حالا او فکر می گکند پیش دوستانش سرافکنده 

شده است.شیخ در جواب می گوید:«اگر فرزندم غذای لذیذ بخورد در برابر گرسنگی بچه های فقیر این شهر مسئولم.»

 

بوی خداحافظی

صحبت های مرجع بزرگ مسلمانان رنگ و بوی خداحافظی می دهد.یکی از شاگردان در کنار بستر شیخ می نشیند

و می گوید:«آقا بهتر نیست همه ی پول هایی که در اختیارتان هست را خرج نکنید و چیزی برای بعد از بهبودی خود

بگذارید؟»شیخ لبخندی می زند و می گوید:«خوش دارم در حالی خدا را ملاقات کنم که هر چه داشتم را در راه خدا

بخشیده باشم.»

والسلام
  • محمدجواد مهریزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی